خانه ای شاد

خانه دوست داشتنی

کتاب مقدس یک طرح اولیه از این خانه که زیبا طراحی شده است را به ما می دهد که ساختار قوی وفضای دلنشینی دارد. خانه می تواند مکانی از هماهنگی وخرسندی یا مکانی از تنش وجنگ ونزاع باشد.

آیا خانه شما شاد ومحکم است ودر برابر طوفان زندگی نجات پیدا می کند؟

خانه قسمت مهمی از اجتماع است. بطور خارق العاده زمینه پیشرفت روحانی واحساس خوشحالی وتکامل فیزیکی را فراهم می کند. برنامه خدا همیشه این بوده است که اعضای خانه باید شادی را برای یکدیگر به ارمغان آورند وخانواده ها باید با هماهنگی زندگی کنند.

چرا بعضی در محیط خانه ناراحت هستند؟

چرا پس بعضی ها در محیط خانه ناراحت هستند؟چرا آن ها توسط اختلاف، جدایی وطلاق از هم پاشیده اند؟

این بخاطر این است که دستورالعمل خدا نادیده گرفته شده است. با کلام او زمینه لازم برای ساختن یک خانه خوشحال فراهم می شود. خانه ها طبق کلام او توسط عشق، اعتماد، علایق مشترک وکارهای غیر خودخواهانه ساخته می شوند. اینگونه خانه ها خوشحالی را به زندگی ما می آورند واجتماع وملت ها را باقی نگه می دارند. آیا شما برنامه خدا (استاد معماران) را دنبال می کنید؟

اگر خداوند خانه را بنا نکند، بنا کننده هایش زحمت بیهوده می کشند. (مزامیر۱۲۷: ۱)

متن را کامل بخوانید: خانه ای شاد

پایه ی خانه ی آینده ما در جوانی گذاشته می شود. زندگی خالص در حضور خدا، عنصر مهمی در آمادگی برای ازدواج است. گناه پیش از ازدواج، ثبات را تضعیف می کند وزندگی آینده را در معرض خطر قرار می دهد. خود محوری واز خود راضی بودن در دوران جوانی، الگویی از زندگی را ایجاد می کند که باعث بوجود آمدن خرابی هایی در زندگی می شود. نرخ بالای طلاق، مدرک کافی وقانعی برای این حقیقت است. قبل از اینکه بتوان زندگی را در مسیح شروع کرد، باید از گناهان توبه کنید. بعد از آن گذشته می تواند کنار گذاشته شود وخدا با نعمت هایش وارد زندگی ما می شود.

یک خانه وقتی که یک مرد ویک زن با یکدیگر ازدواج می کنند، بوجود می آید. کتاب مقدس می گوید که ما ازدواج می کنیم، "تحت فرمان خداوند". (اول قرنتیان۷: ۳۹).

این بدین معناست که هم زن وهم مرد زندگی وخواسته های خود را به خداوند تسلیم می کنند. جایگاه اول برای خداست. وقتی که زن ومرد هر دو خودخواه باشند، جایگاه خوشحالی مشترک کجاست؟

ازدواج تحت فرمان خداوند

ازدواج تحت فرمان خداوند تنها به این معنا نیست که زن ومرد هردو باید مسیحی باشند، بلکه خداوند باید آن ها را به سوی یکدیگر راهنمایی کند. شهوت، جذابیت فیزیکی وشیفتگی یک شروع ضعیف برای ازدواج است. وقتی این ها پایه ای برای جذب شدن به یکدیگر باشد، بعد از ازدواج باعث ناامیدی وکشمکش می شود.

وقتی که ما به خداوند اعتماد می کنیم تا انتخاب های ما را راهنمایی کند، دانش الهی او، همدمی که ما نیاز داریم را از قبل پیش بینی می کند. نه تنها برای امروز بلکه برای سال های آینده. خداوند ممکن است که سلیقه وخلق وخوی متفاوتی را انتخاب کند، که همدیگر را کامل کنند، که نتیجه آن یک واحد متعادل تر است. "بطوری که پس از آن دو تن نباشند بلکه یک تن باشند". (مرقس۱۰: ۸)

ازدواج به معنای تعهد برای یک زندگی طولانی است، نه یک قرارداد انحصاری قانونی. عیسی بطور کاملا واضح این دستور را داد . "و هیچ انسانی حق ندارد آن دو را که خدا به هم پیوسته است را جدا کند". (متی۱۹: ۶)

یک دستور خدایی

خانه یک اجتماع کوچک درون خود دارد ومانند هر واحد اجتماعی، مسئولیت های اختصاصی، ضروری هستند. خدا طرح کل این دستورات را در کتاب مقدس آورده است. این یک چهارچوب محکم است که اگر دنبال شود، نظم وشادی را به خانه می آورد. بزرگترین مسئولیت از طرف شوهر وپس از آن همسر وسپس فرزند است. ترتیبش به این صورت است. (همچنین می توانید اول قرنتیان ۱۱: ۳و افسسیان ۵: ۲۲-۲۴ را بخوانید). وقتی خدا اصلی را تأیید وبرقرار می کند، مقدس وروحانی می شود. هرگونه نا فرمانی از آن دستور باعث پشیمانی می شود. از سوی دیگر، کسانی که با دین داری از دستورات اطاعت می کنند، او آن ها را با شادی وفیض برکت می دهد.

در ازدواج، زن ومرد یک اتحاد را ایجاد می کنند که هر کدام دارای مسئولیت وتعهد هستند. قابلیت های مختلف وتوانایی های ذاتی هر دو برای کامل کردن خانه نیاز است. کسی باید رهبری را به عهده گیرد واین مسئولیت را خدا به مرد محول کرده است. "زیرا شوهر سرپرست زن است، همانطور که مسیح سرپرست کلیسا است. به همین علت بود که او جانش را فدا کرد ونجات دهنده کلیسا گردید" (افسسیان۵: ۲۳).

چنین عشقی مملو از خود گذشتگی است. شوهر باید به همین شکل با زنش رفتار کند واو را همچون قسمتی از وجود خود دوست بدارد. (افسسیان۵: ۲۸)

یک شوهر دوست داشتنی نباید همسرش را از خودش پایین تر بداند. او بیشتر به همسرش احترام می گذارد وبا او مشورت می کند واو را شریک واقعی عشقش می کند.

"همچنین شما همسران مطیع شوهران خود باشید". (اول پطروس۳: ۱). وقتی که همسری از شوهر خود اطاعت کند که شوهر نیز از پیروان مسیح باشد، آن خانه پناهگاهی از صلح ورضایت خواهد شد.

افسسیان۵: ۳۳ می گوید:زن می داند که باید به شوهرش احترام بگذارد. شورش در برابر این اصل ناراحتی های فراوانی را برای خانه ها به ارمغان می آورد. پیروی نکردن از این اصل نه تنها موجب اختلاف در زندگی می شود، بلکه موجب اختلاف معنوی در قلب همسر می شود.

جایگاه فرزندان

ما دوست داریم که به کودکان به چشم معصوم وبی گناه نگاه کنیم. با این وجود تمام ما با انگیزه گناه متولد می شویم. وقتی که یک کودک بزرگ می شود ذات خودخواهی اش به وضوح افزایش پیدا می کند. او بیشتر از خودش ودیگران احساس ناراحتی می کند. مگر اینکه مادر وپدرش این تمایلات را کنترل کنند. وظیفه یک فرزند اطاعت از پدر ومادرش است. "بچه ها در نام خداوند از پدر ومادر خود اطاعت کنید که درست نیز همین است". (افسسیان۶: ۱)

یک مثال کامل از این اطاعت در زندگی عیسی بعنوان یک بچه آمده است. "آنگاه عیسی به همراه یوسف ومریم به ناصره بازگشت وهمواره مطیع ایشان بود" (لوقا۲: ۵۱)

وقتی که اصل فرمان برداری تمرین شود وبصورت مکرر در خانه اجرا شود، پدر ومادر وفرزند خوشحال تر می شوند وخانه دلپذیر تر می شود.

وقتی که دستور خدا در نظر گرفته می شود، پدر ومادر برای فرزند وفرزند برای پدر ومادر زندگی می کند وهمه ی آن ها برای خدا زندگی می کنند. چنین خانه هایی به جامعه برکت می دهند وبه کشور ما کیفیت می دهند.

بسیاری از جوانان درگیر مواد مخدر، هوس ومد ودنیای سرگرمی هستند. آن ها درگیر جامعه ای شده اند که اخلاقیات در آن رعایت نمی شود. در زمانی، رعایت کردن این اخلاقیات باعث یکپارچگی وثبات جامعه ما می شد.

آیا نبود شادی وخانه های امن، مسئله ای جدی از بی قراری ونارضایتی را برای جوانان بوجود می آورد؟

شما در مورد آن چکار می توانید انجام دهید؟آیا این تاکنون برای شما اتفاق افتاده است که ساختن خانه تان بستگی به شما ووفاداریتان به خدا باشد؟

مسیح، پایه وبنیان

اگر ما بخواهیم یک خانواده شاد ومحکم را بسازیم، عیسی مسیح باید پایه واساس آن باشد. باران وطوفان ممکن است به سراغ این خانه بیاید اما با مسیح آن خانه مقاومت خواهد کرد. (متی۷: ۲۴-۲۷)

او به ما جهت، مقاومت وجرأت خواهد داد تا خانه ما در این روزگار ستمگر ونامهربان موفق وخوشبخت باشد.

عیسی دوستدار خانه وخانواده بود واو آماده است تا به خانه های ما بیاید. او می گوید:"ببین در مقابل در ایستاده ام ودر را می کوبم" (مکاشفه ۳: ۲۰).

اول او در قلبمان را می زند وبعد در خانه هایمان را. آیا او را به داخل دعوت کنیم؟یک خانه ی خوشبخت با قلب هایمان شروع می شود. ما نمی توانیم صلح واقعی را در خانه هایمان داشته باشیم بدون اینکه در قلبمان صلحی وجود داشته باشد.

ما می توانیم بر ناراحتی ها ونا امیدی ها غلبه کنیم وقتی که به خدا ایمان داشته باشیم.

"ای خداوند، تو کسانی را که به تو توکل دارند ودر عزم خود راسخند را در آرامش کامل نگاه خواهی داشت" (اشعیا۲۶: ۳)

یک خانواده ی خدا دوست برای قلب هایشان وبرای خانه شان وبرای نیازهای جامعه شان با هم دعا می کنند.

دعا یک خانواده را به یکدیگر متصل می کند. یک باایمان این را می گوید "خانواده ای که با هم دعا می کنند، در کنار هم می مانند".

برنامه های خدا برای زندگی وخانه تان را باور وقبول کنید. در قلبتان را برای مسیح باز کنید.

"امروزه اگر شما آن صدا را بشنوی، قلبتان سفت وسنگی نمی شود". (عبرانیان ۳: ۷-۸)

خداوند برای برکت دادن به قلب ها وخانه هایتان منتظر است. با تمام قلبتان وایمانتان به سوی او بروید.

روزی او دری از آن خانه بهشتی را برای شما باز خواهد کرد، جایی که شادی وصلح تا ابد برای شما باشد.

ارتباط با ما

درخواست بروشورها

بهتری داستان برای دانستن

Bible and Candle

زمانی که هیچ چیز در این دنیا وجود نداشت،

نه هیچگونه ماهی

نه ستاره ای در آسمان

متن را کامل بخوانید: بهتری داستان برای دانستن

نه دریا وگل های زیبا

همه چیز پوچ وتاریک بود

اما خدا بود.

خدا نقشه ای فوق العاده داشت. او به دنیایی دوست داشتنی فکر می کرد، و وقتی که به آن فکر می کرد آن را ساخت. او جهان را از هیچ بوجود آورد. وقتی که خدا چیزی نمی ساخت، فقط گفت، "بگذار ساخته شود" وهمه چیز ساخته شد.

او نور را بوجود آورد. او رودخانه ها ودریاها را بوجود آورد. سبزه ها، حیوانات، پرنده ها ودرختان زمین را پوشاندند.

در آخر او مردی را بوجود آورد، و سپس برای آن مرد، زنی را بوجود آورد. اسم آنها آدم وحوا بود. خداوند آنها را بسیار دوست می داشت. هر بعداز ظهر به ملاقات آنها در آن باغ زیبا که در آن زندگی می کردند، می رفت.

تمام باغ برای آنها بود که از آن لذت ببرند بجز یک درخت. که درخت ممنوعه ی خدا بود. آدم وحوا خوشحال بودند تا اینکه روزی شیطان دشمن خدا، آنها را وسوسه کرد. آنها تصمیم گرفتند که از میوه ی آن درخت ممنوعه بخورند، آنها گناه کردند. برای اولین بار آنها خجالت زده وناراحت شدند.

دیگر آنها نتوانستد با خدا صحبت کنند. از این به بعد آنها باید درد وسختی می کشیدند وباید می مردند. خیلی متأسف بودند.

خدا قول داد به آنها کمک کند. وقتی که زمان مناسبش برسد، او پسرخود، عیسی را به این دنیا خواهد آورد. عیسی از بهشت به زمین خواهد آمد تا راهی برای بخشش گناهان پیدا کند. برای همین، او باید زجر بکشد وبرای بشریت بمیرد. آنها خیلی خوشحال بودند که خدا قرار بود نجات دهنده ای را بفرستد. آدم وحوا فرزندان ونوه هایی داشتند. به مرور انسانهای زیادی در روی زمین زندگی کردند.

خدا می خواست همه خوشحال باشند. او به آنها گفت که چکار باید انجام دهند.

این لیست قوانینی است که خدا به آنها داد:

۱. هیچ خدایی قبل از من نبوده است.

۲. هیچ گونه تصویر ذهنی از من نسازید.

۳. نام خداوند خود را بیهوده بر زبان نیاورید.

۴. روز سبت (شنبه) را به یاد داشته باشید تا آن را مقدس بدارید.

۵. به پدر ومادر خود احترام بگذارید.

۶. قتل نکن.

۷. زنا نکن.

۸. دزدی نکن.

۹. شهادت دروغ بر علیه همسایه ات نده.

۱۰. چشم به خانه همسایه نداشته باش. چشم به زن همسایه نداشته باش وچشم به خدمتکاران وگاو نر وخر وهیچ چیز همسایه ات نداشته باش. (خروج۲۰: ۳-۱۷)

اینها در کتاب مقدس نوشته شده اند، پس ما نیز می توانیم آنها را بخوانیم. اگر از آن پیروی کنیم، خوشحال خواهیم بود. شیطان نمی خواهد که ما از آن پیروی کنیم. او از ما می خواهد وقتی کسی حواسش نیست چیزی را بدزدیم. اما خدا متوجه می شود. خدا همه چیز را می بیند. بعضی وقت ها شیطان ما را وسوسه می کند که دروغ بگوییم وکاری می کند که ما فکر کنیم کسی از آن با خبر نمی شود. اما خدا متوجه می شود. او همه چیز را می شنود.

وقتی این کارها را انجام می دهیم، از درون احساس بدی خواهیم داشت. خدا ما را دوست دارد ومی خواهد به ما کمک کند که خوب باشیم. برای همین او عیسی را به زمین فرستاد. خدا قولش را به یاد آورد. بعد از سال های زیادی، عیسی به شکل یک بچه بدنیا آمد. او بزرگ شد وبه مرد تبدیل شد. او کارهای شگفت انگیز بسیاری انجام داد. او بیماران را شفا داد. او نابینا را بینا کرد. او کودکان را برکت داد.

او هرگز هیچ کار اشتباهی انجام نداد. او به مردم درباره ی خدا گفت واینکه چگونه از او پیروی کنند.

بعد از مدتی دشمنان عیسی او را با میخ به صلیب کشیدند. او مرد.

او زجر کشید وبرای گناهان تمام مردم، حتی آنهایی که او را به صلیب کشیدند، مرد.

عیسی را دفن کردند. بعد از آن چیز فوق العاده ای اتفاق افتاد. او در قبر خود نماند. او از مردگان برخاست.

به زودی خدا او را به بهشت در ابرها برد. وقتی که دوستانش رفتن او را تماشا می کردند، یک فرشته به آنها گفت که عیسی دوباره برمی گردد.

عیسی همچنین برای گناهان ما نیز مرد. او از ما می خواهد که متأسف باشیم وبه گناهانمان اعتراف کنیم. او آماده است که ما را ببخشد.

ما می توانیم هر زمانی خدا را عبادت کنیم. او همه ی حرف ها را می شنود وبه همه ی افکار آگاهی دارد. وقتی که گناهان ما بخشیده می شود، او باعث می شود که ما در درون خود احساس شادی کنیم ، سپس ما می خواهیم کاری را که درست است را انجام دهیم. سپس ما می خواهیم که مهربان باشیم.

ممکن است ما از خدا نافرمانی کنیم واز شیطان پیروی کنیم. اما کلام خدا می گوید اگر ما او را در زندگیمان پس بزنیم، او ما را به جهنم می فرستد. آنجا مکانی است که آتشی ابدی در آن وجود دارد. اما اگر ما عیسی را دوست بداریم واز او پیروی کنیم، وقتی که برگشت، ما را با خود به بهشت می برد. بهشت خانه ی زیبای خدا وپسرش عیسی است. خانه ای از عشق ودرستی است. ما در آنجا همیشه شاد خواهیم بود.

Jesus Loves Me

ارتباط با ما

درخواست بروشورها

چهل وهشت ساعت در جهنم

جون ن. رينولدز

یکی از جالب ترین موارد احیا که به یاد می آورم مربوط به جورج لینوکس (George Lennox)، دزد اسب بد نامی بود که در جفرسون کاونتی (jefferson county) زندگی می کرد. او در حال گذراندن دومین دوره محکومیتش بود. سگویک کاونتی (sedgwick county) او را برای اولین بار نیز به همین جرم به زندان محکوم کرده بود. در طول زمستان ۱۸۸۷و ، ۱۸۸۸ او در یک معدن زغال سنگ کار می کرد. مکانی که او در آن کار می کرد به نظر خطرناک می آمد. او به مسئول مربوطه آزمایشاتو ، ایمنی در مورد این موضوع گفت اما او به لنوکس دستور داد که به کارش برگردد. هنوز بیشتر از یک ساعت از برگشتنش به کار نگذشته بود که سقف کاملاً فرو ریختو ، او زیر آوار مدفون شد. او دو ساعت در این وضعیت قرار گرفته بود.

 وقت ناهار گذشت. یک گروه تجسس برای پیدا کردن مجرمین گم شده شکل گرفتو ، او را در زیر آوار یافتند. او را به بالا بردندو ، پس از انجام آزمایشات توسط پزشک زندان، مرگ او را اعلام کردند. جسد او به بیمارستان منتقل شد تا او را بشویندو ، لباس تنش کنندو ، آماده ی مراسم خاک سپاری اش کنند. تابوتش ساخته شدو ، به بیمارستان آورده شد. کشیش برای انجام تشریفات مذهبی خاکسپاری رسید. به چندتا از زندانیان دستور داده شد تا در جابجا کردن جنازهو ، گذاشتنش در تابوت همکاری کنند. آنها اطاعت کردند. یکی از آنها سرش را گرفتو ، دیگری پایش را. نصف راه را تا تابوت طی کرده بودند که کسی که طرف سر را گرفته بود، تعادلش برهم خوردو ، جسد از دستش افتاد. سر جنازه با زمین برخورد کردو ، در کمال تعجبو ، ناباوری حاضرین صدای ناله ای شدید شنیده شد. سریع چشمانش باز شدو ، علائم حیاتی در او دیده شد. پزشک سریعاً به سوی او اعزام شد. تا رسیدن پزشک حدود ۳۰ دقیقه طول کشید در این حین مرد مرده درخواست یک لیوان آب کردو ، درحال نوشیدن آب بود که پزشک رسید.

تابوت از آنجا برده شدو ، برای دفن کردن یکی دیگر از مجرمین استفاده شد. لباس های دفن از او گرفته شدو ، لباس زندان جایگزین آن شد. درطی معاینات مشخص شد که یکی از پاهای او از دو ناحیه شکسته استو ، غیر از کبودی مشکل دیگری ندارد. او شش ماه در بیمارستان ماندو ، دوباره به کار بازگشت.

من از تجربیات عجیبو ، غریب او در زمانی که مرده بود ، توسط یک معدنچی باخبر شدم. از روی کنجکاوی برای ملاقات کردن با لنوکسو ، شنیده شدن تجربیاتش از زبان خودش امیدوار بودم. تا چندین ماه فرصت آشنایی با او پیش نیامد. بالاخره زمانش فرا رسید. پس از تعطیل شدن معادن، من از یکی از اداره های زندان درخواست کردم تا جزئیات گزارش سالیانه را در اختیار من بگذارند. موضوع بازگشت این مرد به زندگی روزی مورد بحث قرار گرفت، زمانی که او بطور اتفاقی از کنار در اتاق من گذشتو ، به من اشاره کرد. مدت طولانی نگذشته بود که من کاغذی به او دادمو ، از او خواسته بودم که به جایی بیاید که من در آنجا کار می کنم. او چنین کردو ، اینجا بود که من به خوبی با او آشنا شدمو ، از زبان خودش این داستان فوق العاده را شنیدم. او مرد جوانی است که احتمالاً بالای ۳۰ سال سن ندارد. او یک جنایتکار سفتو ، سخت بود که دارای تحصیلات خوبو ، ذاتی خیلی روشن بود.

متن را کامل بخوانید: چهل وهشت ساعت در جهنم

فوق العاده ترین قسمت داستان او، زمانی اتفاق افتاد که مرده بود. بعنوان خبرنگار تند نویس این داستان را از روی نوشته ها گرفته ام.

او گفت: تمام صبح دلهره داشتم که اتفاق وحشتناکی قرار است بیوفتد. در مقابل احساساتم، احساس خوبی نداشتمو ، به سراغ رئیس معدن رفتمو ، به او گفتم که چه احساسی دارمو ، از او خواستم که به اتاق زغال سنگ ، آنجایی که درحال کندن زغال ها بودم بیایدو ، آنجا را بررسی کند. او به آنجا آمدو ، به نظر می رسید بررسی کاملی انجام دادهو ، به من دستور داد که به کارم بازگردمو ، گفت که آنجا خطری نیست. او فکر کرد که من"بدخلق"شده ام. من به کارم برگشتمو ، در حدود یک ساعت مشغول به کندن شدم که ناگهان همه جا تیرهو ، تار شد. سپس اینطور به نظر می آمد که در بزرگ آهنی باز شدهو ، من از میان آن گذشتم. سپس فکری به ذهنم آمد که من مرده امو ، وارد دنیای دیگری شده ام. نه می توانستم ببینمو ، نه هیچ چیزی بشنوم. بخاطر یکسری دلایل ناشناخته برای خودم، شروع کردم به فاصله گرفتن از کنار درو ، مسافتی را طی کردم تا به یک رودخانه ی نور رسیدم. آن تاریک نبود همچنین روشن هم نبود. روشنایی آن نور به اندازه روشنایی ستاره ها در شب بود من زیاد کنار آن رودخانه باقی نماندم تا زمانی که صدای پارویی را در آب شنیدمو ، خیلی سریع یک نفر را در قایق دیدم که کنار جایی که من ایستاده ام کناره گیری کرد.

زبانم بند آمده بود. او برای لحظه ای به من نگاه کردو ، گفت که او برای من آمدهو ، به من گفت که سوار قایق شوم تا به سمت دیگر برویم. من اطاعت کردم. هیچ صحبتی میان ما انجام نشد. دوست داشتم از او بپرسم که او کیستو ، اینجا کجاست. انگار که زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. نمی توانستم چیزی بگویم. بالاخره ما به آن سمت آب رسیدیم. من از تاریکی پیاده شدمو ، آن مرد قایق سوار ناپدید شد.

تنها مانده بودم. نمی دانستم باید چکار کنم. روبرویم را نگاه کردمو ، دو جاده را دیدم که از میان دره ای تاریک می گذشت. یکی از آنها پهن بودو ، به نظر می آمد برای سفر کردن مناسب تر است. راه دیگر، راه باریکی بودو ، به سمت دیگری می رفت. من بطور غریزی به دنبال جاده ی خوب رفتم. زیاد دور نشده بودم که به نظر می رسید همه جا تاریک تر می شود. با وجود نوری که از فاصله ی دور معلوم بود، آن را بعنوان راهنمای مسیرم قرار دادم.

در آن لحظه با موجودی که توصیفش غیر ممکن است ملاقات کردم. من فقط می توانم به شما ایده ای ضعیف از حضور وحشتناک آن بدهم. او یک جورایی شبیه به انسان بود اما خیلی بزرگ تر از هر آدمی بود که تا بحال دیده بودم. او حداقل ۳ متر ارتفاع و ، بالهای بزرگی در پشتش داشت. او به سیاهی زغال هایی که من استخراج می کردم بودو ، هیچ لباسی بر تن نداشت. او نیزه ای در دست داشت که دسته ی نیزه حدود ۴. ۵ متر ارتفاع داشت. چشمانش مانند توپ های آتشین بود. دندانهایش به سفیدی مرواریدو ، طول هرکدام حدود ۳سانتی متر بود. بینی او، اگر که بشود نام آن را بینی گذاشت بسیار بزرگ، پهنو ، صاف بود. موهایش بسیار زمخت ، سنگینو ، بلند بودو ، از شانه های بزرگش آویزان بود. صدایش مانند نعره ی شیرو ، بسیار عجیبو ، غریب بود که مانند آن را نمی توانم به خاطر بیاورم.

درهنگام تابیدن یکی از آن نورها بود که اولین بار او را دیدم. من مانند یک برگ صبور لرزان در حال تماشا بودم. او نیزه اش را بالا آورد مانند اینکه می خواست به سوی من پرتابش کند. من به سرعت توقف کردم. با آن صدای وحشتناک که تاکنون نشنیده بودم او از من خواست که او را دنبال کنم. انگار که او فرستاده شده بود تا در طول سفر مرا راهنمایی کند. من دنبالش رفتم. چه کار دیگری می توانستم انجام دهم؟ بعد از طی کردن مقداری از مسیر کوه بزرگی در مقابل ما ظاهر شد. وقتی که روبروی ما بود به نظر عمودی می آمد انگار که کوهی را به دو قسمت تقسیم کردهو ، یک قسمت آن را برداشته اند. در این دیوار عمودی من بطور واضح می توانستم این کلمات را ببینم، "اینجا جهنم است". راهنمای من به سمت این دیوار عمودی رفتو ، با نیزه اش سه ضربه ی سریع کوبید. دری بزرگ به عقب چرخیدو ، ما وارد شدیم. سپس من به داخل راه عبوری که ظاهر شده بودو ، از میان کوه می گذشت، هدایت شدم.

بعضی از وقت ها ما درمیان تاریکی حرکت می کردیم. من می توانستم صدای قدم های سنگین راهنمایم را بشنومو ، او را دنبال کنم. در تمام طول مسیر، من صداهای فریادهای وحشتناکی می شنیدم انگار که کسی در حال مردن بود. در ادامه این فریادها افزایش یافتو ، می توانستم به وضوح صدای گریه برای آب را بشنوم. به دروازه ی دیگری رسیدیمو ، از آن عبور کردیم. من می توانستم بشنوم. به نظر ملیون ها صدا بود که از راه دور می آمدو ، گریه برای آب بود. در بزرگ دیگر با کوبیدن توسط راهنمایم باز شدو ، من متوجه شدم که ما از کوه عبور کردیمو ، اکنون دشت وسیعی روبروی من بود.

در اینجا راهنمایم مرا ترک کرد تا روح های گم شده ی دیگر را به همین مقصد راهنمایی کند. من در این دشت وسیع برای مدتی تنها بودم تا زمانی که موجودی شبیه به آن قبلی به سوی من آمد اما به جای نیزه شمشیر بزرگی در دست داشت. او به سوی من آمد تا درباره ی آینده ی شومم برایم بگوید. او با صدایی صحبت می کرد که لرزه بر اندامم می انداخت. او گفت"شما در جهنم هستید"برای شما دیگر امیدی وجود ندارد. وقتی که از میان کوه گذشتی تا به اینجا برسی، صدای نعره هاو ، جیغ های کسانی را شنیدی که برای تر کردن زبان های خشکشان درخواست آب می کردند. درمیان این راه دری است که به سوی دریاچه ی آتش باز می شود. این سرنوشت شوم تو خواهد بود. قبل از اینکه به این مکان شکنجه راهنمایی بشوی، این را بدان که هیچ راه بیرون آمدنی از اینجا وجود ندارد. هیچ امیدی برای کسانی که به اینجا وارد شدند وجود ندارد. تو فقط اجازه داری در این دشت وسیع که به کسانی اختصاص داده شده که به جای لذت بردن، زجر بکشند، بمانی. با این وضعیت تنها ماندم من نمی دانستم که پایان این ترس وحشتناکی که می گذرانم چه خواهد بود اما بهت زده بودم. ضعفی بی معنی تمام وجودم را فرا گرفت. قدرتم را از دست دادم. اندام های بدنم از حمایت کردن جسمم امتنا می کردند. مغلوب شدمو ، مانند یک جسم بی جان درحال غرق شدن بودم. خواب آلودگیو ، کسالت کنترل من را در دست گرفت. نیمه خوابو ، نیمه بیدار بودم. انگار که خواب می دیدم. بالاتر از خودمو ، در فاصله ای دور شهر بسیار زیبایی را دیدم که در کتاب مقدس راجع به آن خوانده بودم. زمین های بیکرانی را دیدم که با گلهای زیبا پوشانده شده بودند من همچنین در حال مشاهده ی رودخانه ی زندگیو ، دریای شیشه ای بودم. فرشتگان زیادی از درهای این شهر درحال آواز خواندن واردو ، خارج می شدند. چه آهنگ های زیبایی بود. من در میان آنها مادر پیرم را دیدم که سالها پیش بخاطر بدجنسی من مرد. او به سوی من نگاه کردو ، انگار که به من اشاره می کرد که به سویش بروم. اما من نمی توانستم تکان بخورم. انگار که وزن زیادی روی من بود که مرا به پایین می کشید. باد ملایمی بوی خوش گلهای زیبا را به سوی من می آورد. می توانسم بهتر از قبل ملودی زیبای فرشتگان را بشنومو ، با خود گفتم، "من می توانستم یکی از آنها باشم"وقتی که درحال نوشیدن از این لیوان پر برکت بودم ناگهان از جلوی لبهایم ناپدید شد. از آن خواب بیدار شدم. من توسط یکی از ساکنین آنجا از آن سرزمین رویایی برگردانده شدم. او به من گفت: الان زمان آن است که وارد کار آینده ام شوم. او از من خواست تا او را دنبال کنم. ردپایش را دنبال کردم . من دوباره وارد آن راه تاریک شدمو ، برای مدت زمانی راهنمایم را دنبال کردم. وقتی که ما به دری رسیدیم که در کنار آن راه باز میشد ، وارد آن شدیمو ، در آخر خودم را درحال رد کردن در دیگر یافتم. من دریاچه ی آتش را دیدم. تا جایی که چشمانم یاری می کرد می توانستم آن دریاچه آتشینو ، گوگرد را ببینم. موج بزرگی از آتش در هم می پیچیدو ، به بالا می رفت مانند موج های دریا در روزی طوفانی. دربالاترین قسمت موج می توانستم انسان ها را ببینم اما دوباره به پایین ترین قسمت این دریاچه آتش می رفتند. گریه های رقت انگیزشان برای آب قلب را پاره پاره می کرد. این منطقه وسیع آتش با صدای شیون این روح های گم شده وسیعو ، وسیع تر می شد. چشمانم را به سمت دری که قبل تر از آن وارد شده بودم چرخاندمو ، این کلمات چندش آور را خواندم"این سرنوشت شوم توست، ابدیت تمام نخواهد شد"احساس کردم که زمین زیر پایم را خالی کردو ، خودم را در حال غرق شدن در آن دریاچه ی آتش دیدم. عطشی وصف ناپذیر برای آب مرا تصرف کردو ، درحال درخواست آب چشمانم در بیمارستان زندان باز شد. من این تجربه را هرگز قبل از این در زندان به کسی نگفتم چون می ترسیدم که مسئولین زندان فکر کنند که من دیوانه شده امو ، مرا به تیمارستان بی اندازند. من تمام این چیزها را پشت سر گذاشتمو ، الان از زنده بودنم خوشحال هستم. بهشتو ، جهنم وجود داردو ، آن جهنم قدیمیو ، معمولی همانی است که در کتاب مقدس آمده است اما چیزی به قطعیت وجود دارد که من هرگز به آنجا نخواهم رفت. به محض اینکه چشمانم را در بیمارستان بازکردمو ، متوجه شدم که زنده هستمو ، باردیگر روی زمین هستم، سریعاً قلب خود را به خدا دادمو ، می خواهم که بعنوان یک مسیحی زندگی کنمو ، بمیرم. با اینکه نشانه های وحشتناک جهنم از حافظه ام پاک نمی شوند همچنین چیزهای زیبایی که از بهشت دیدم نیز از خاطرم نمی رود. من می خواهم که مادر پیر مهربانم را بعد از مدتی ببینم، برای اینکه اجازه داشته باشم که در کنار آن رودخانه زیبا بنشینم، تا با آن فرشتگان در آن دشت بزرگ درمیان دره ها وتپه هایی که با گل های خوشبو فرش شده اند که زیبایی آن از تصور هرچیز فناپذیری خارج است، همسفر شوم. شنیدن صدای آهنگ آن کسانی که نجات یافتند بزرگتر از پاداش زندگی کردن بر روی زمین بعنوان یک مسیحی است. حتی اگر از آن همه لذت های افراطی پیش از آمدنم به زندان چشم پوشی کنم. من باید جرم هایی که مرتکب شده ام را رها کنمو ، با مردم خوب همکاری کنم ، وقتی که دوباره یک آدم آزاد شوم.

ما این اطلاعات را همانطور که از لنوکس دریافت کردیم دراختیار خوانندگان می گذاریم. باشد که خدا این تجربه ی بیدار کردن روح های گم شده را برکت دهد.

چگونه انسان می تواند به وجود این جهنم ابدی سوزان شک داشته باشد؟ ما در کتاب مقدس، کلام خداو ، این آشکار سازی درباره ی جهنم از آقای لنوکس را داریم که درباره ی جهنم به ما می آموزد. مردانو ، زنان توقف کنید!با واقعیت روبرو شوید!زندگی شما در حال اجراست. خدا می خواهد که شما را نجات دهدو ، گناهانتان را بیامرزد اگر که بخواهید اعتراف کنید که گناهکار بوده اید. تنها راه نجات، پاک شدن از گناه توسط قبول کردن خون عیسی مسیح بعنوان قربانی برای گناهان شماست. وقتی که شما این بخشش را از خدا قبول کنید، او به قلب شما آرامشو ، راحتی میدهد. شما می توانید در این زندگی آزاد باشیدو ، حتی بیشتر از آن، آزاد برای تجربه کردن برکات بهشت به جای جهنم. جهنم فقط ۴۸ ساعت نیست بلکه جهنم ابدی است.

مرد ثروتمند و لازاروس

(لوقا ۱۶: ۱۹ ـ ۳۱)

«مرد ثروتمندی بود كه همیشه لباسی ارغوانی و از كتان لطیف می‌پوشید و با خوشگذرانی فراوان زندگی می‌کرد. در جلوی در خانهٔ او گدای زخم‌آلودی به نام ایلعازر خوابیده بود، كه آرزو می‌داشت با ریزه‌های سفرهٔ آن ثروتمند شكم خود را پر كند. حتّی سگها می‌آمدند و زخمهای او را می‌لیسیدند. یک روز آن فقیر مرد و فرشتگان او را به آغوش ابراهیم بردند. آن ثروتمند هم مُرد و به خاک سپرده شد. او كه در دنیای مردگان در عذاب بود، نگاهی به بالا كرد و از دور، ابراهیم را با ایلعازر كه در كنار او بود دید. فریاد زد: 'ای پدر من ابراهیم، به من رحم كن. ایلعازر را بفرست تا سر انگشتش را به آب بزند و زبان مرا خنک كند چون من در این آتش عذاب می‌کشم.' امّا ابراهیم گفت: 'فرزندم، به‌خاطر بیاور كه وقتی زنده بودی همهٔ چیزهای خوب نصیب تو و همهٔ بدیها نصیب ایلعازر شد. حالا او در اینجا آسوده است و تو در عذاب هستی. امّا كار به اینجا تمام نمی‌شود شِكاف عمیقی میان ما و شما قرار دارد. هرکه از این طرف بخواهد به شما برسد نمی‌تواند از آن بگذرد و كسی هم نمی‌تواند از آن طرف نزد ما بیاید.' او جواب داد: 'پس ای پدر، التماس می‌کنم ایلعازر را به خانهٔ پدر من، كه در آن پنج برادر دارم، بفرست تا آنان را باخبر كند، مبادا آنان هم به این محل عذاب بیایند.' امّا ابراهیم گفت: 'آنها موسی و انبیا را دارند، به سخنان ایشان گوش بدهند.' آن مرد جواب داد: 'نه، ای پدر، اگر كسی از مردگان نزد ایشان برود، توبه خواهند كرد.' ابراهیم در پاسخ فرمود: 'اگر به سخنان موسی و انبیا گوش ندهند، حتّی اگر كسی هم پس از مرگ زنده شود، باز باور نخواهند كرد.»

مطالب خواندنی اضافه: مكاشفة۲۱: ۷ ـ ۸؛ مكاشفة ۲۰: ۱۰، ۱۲، ۱۳؛ ۲ بطرس ۳: ۱۰ ـ ۱۲

ارتباط با ما

درخواست بروشورها